اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش به من نگاه میكرد و میخندید.
به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردمها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش به من نگاه میكرد و میخندید.
به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردمها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.